اولین شب قدر
درد و دل با دخترم دختر خوبم دیشب اولین شب قدر بود و چون مامان بتی اینشب مراسم احیا دارن قرار بود بریم اونجا صبح بابا از خواب که بیدار شد آماده شد و میخواست بره بیرون با من هم کمی سر سنگین بودیم آخه شب گذشته رفتیم خونه مامان بتی که کمک کنیم که بابا مارو گذاشت و رفت باغ و گفت هر وقت کارتون تموم شد زنگ بزن بیام بعد عمه مهری به همراه شوهرش و دوقلوها اومدن و بعد زنعمو و عمو و کسرا جالبه شوهر همه کنارشون بودن و همه با خانواده هاشون و ما فقط .......... خلاصه کارها که تموم شد زنگ زدم تا بابا بیاد که اون هم شاکی چون دوست داشت شب بمونه باغ و میگفت شما هم بمونید اونجا ولی من قبول نکردم خلاصه یکم از دست هم دلخور بودیم بخاطر این صبح مار...
نویسنده :
Raha:)
10:41