رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

اولین شب قدر

  درد و دل با دخترم دختر خوبم دیشب اولین شب قدر بود و چون مامان بتی اینشب مراسم احیا دارن قرار بود بریم اونجا صبح بابا از خواب که بیدار شد آماده شد و میخواست بره بیرون با من هم کمی سر سنگین بودیم آخه شب گذشته رفتیم خونه مامان بتی که کمک کنیم که بابا مارو گذاشت و رفت باغ و گفت هر وقت کارتون تموم شد زنگ بزن بیام بعد عمه مهری به همراه شوهرش و دوقلوها اومدن و بعد زنعمو و عمو و کسرا جالبه شوهر همه کنارشون بودن و همه با خانواده هاشون و ما فقط .......... خلاصه کارها که تموم شد زنگ زدم تا بابا بیاد که اون هم شاکی چون دوست داشت شب بمونه باغ و میگفت شما هم بمونید اونجا ولی من قبول نکردم خلاصه یکم از دست هم دلخور بودیم بخاطر این صبح مار...
30 مرداد 1390

شیرین کاریهای رها

  دختر نازم این روزها کارهایی میکنی که آدم شاخ در میاره که این کارها رو از کجا یاد گرفتی  چند روز پیش سه تار بابا رو برداشته بودی و سه انگشتی مشغول نواختن بودی آخه  فدای تو چه جوری یاد گرفتی عسل   تا کسی بهت میگه نانای کن سریع میری سراغ ضبط و مثلا داری سی دی میزاری جالبه این حرکت رو من اصلا انجام ندادم و شما از مهد یاد گرفتی   گلسر که میزنم روی موهات میگه نه سریع در میاری میزاری پشت گردنت آخه من گلسرم رو به پشت موهام میزنم   گوشی موبایل که پیدا میکنی سریع میزاری تو گوشت و کنترل ها رو هم تشخیص میدی و میگیری به سمت تلوزیون...
26 مرداد 1390

دهه اول ماه مبارک رمضان

  عزیز دلم  ماه رمضون امسال تا حالا که حسابی حال کردی روز اول : خونه مامان پری                         روز دوم :خونه مامان بتی روز سوم :خونه مامان پری                                      روز چهارم :شهربازی روز پنجم : خونه خودمون          ...
23 مرداد 1390

سالگرد ازدواج مامان و بابا

  عزیز دلم امروز یکی از روزهای خوب زندگی من و بابا است روزی که زندگی مشترکمون را شروع کردیم ٢٠ /٥/٨٣ هفت سال پیش چه روز به یاد ماندنی بود. عزیز دلم تو دومین ساله که  سالگرد ازدواجمون کنار ماهستی ...
20 مرداد 1390

کمک به مامان

    عزیز دلم چند روز پیش داشتم لباسهایی رو که شسته بودم تا میکردم و یه دستمال لای لباسها بود تو اون رو برداشتی و افتادی به جون خونه هرجارو میتونستی دستمال میکشیدی الهی من قربون این  کمک تو بشم عزیزم قربونت برم به وقتش به اندازه کافی باید کار کنی الان استراحت کن گلم . ( قربون خدا برم میبینم که کوزت بازی تو خون دختر بچه ها جاریه احتمالا غریزی باید باشه و ما جنس  مونث باید همیشه مشغول باشیم . )  ...
19 مرداد 1390

مروارید 3 و 4

  عزیز دلم بالاخره مرواریدهای بالایی هم زدن بیرون خیلی خوشحال شدم گلم مبارکه دیگه راحت میتونی چیزی رو گاز بگیری و راحت بخوری ...
18 مرداد 1390

تاب بازی

  دخمل عزیزم این روزها حسابی مشغول تاب بازی هستی بابا لطف کرد و یه تاب برات خرید و  وصلش کردیم و شما حسابی دیگه کیف میکنی و مدام در حال خوندن تاب تاب هستی عزیزم دیگه به راحتی ره افتادی و راه میری گاهی هم میخوری زمین و سریع بلند میشه به هیچ عنوان ٢ دقیقه یکجا بند نمیشی دائم در حال حرکتی   قربونت برم دیگه کامل مامان رو هم میگی و مدام در حال صدا کردن مامان و بابایی   عزیزم یه اسباب بازی جدید پیدا کردی ضبط صوت میری میشینی جلوش و با تمامی دگمه هاش  بازی میکنی من هم که میبینم مشغولی کاری باهات ندارم   جیگر مامان کلمه جدید دیگه ای که یاد گرفتی (نه) هرکاری رو میگم انجام بد...
16 مرداد 1390

13 ماهگی

  عزیز دلم دیروز ١٣ ماهه شدی مبارکه گلم ما هم برا همین بردیمت شهربازی با دایی حامد و خاله سحر (آخه بابا به همراه بابایی و مامانی رفته بودن کرج سالگرد شوهر عمه من) تو اونجا  با خاله سحر و من سوار قایق شدیم و بعد شما خوابیدی و ما خودمون سوار بقیه وسایل شدیم و شب هم برگشتیم خونه مامانی و موندیم اونجا و ساعت ٥/٢ مامانی و بابایی اومدن و بابا رفت  خونه خودمون بخوابه موقع سحر شما ساعت ٥/٣  وقتی مامانی بیدار شد ،بیدار شدی و از  ذوق میرفتی همه را بیدار میکردی و بعد از خوردن سحری بعد از همه ساعت ٥/٥ خوابیدی ...
15 مرداد 1390

دختر بابایی

    عزیز دلم حسابی بابایی شدی کافی بابا از جلوی چشمات دور بشه شروع به داد و بیداد میکنی طفلک بابا نمیتونه از ترس تو جایی بره ، همسایه ها همه متوجه رفت و آمد بابای ما هستن چون وقتی بابا رفت میری پشت در و در را میکوبی که بابا بابا وقتی دیدی جوابی نیومد میگی بابا دف و بزور مشغول کاری دیگه میکنمت وقتی هم که بابا میاد خونه با ذوق داد میزنی بابـــــــــــــــــــــــــــا و بعدش مرتب بابا بابا میکنی دیروز عصر بهونه میگرفتی گفتم  تلفن کنم تلفنی با بابا  صحبت بکنی همینکه صدای بابا رو اونور خط شنیدی بغض کردی و شروع کردی به گریه کردن عزیزم  معلومه بابایی میشه صبح که مهد میری موقع تحویل دادن م...
10 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد